بعضی وقتا دلم تنگ میشه. واسه اون وقتا که تو راه مدرسه با خیال راحت زیر بارون قدم میزدم. فرقی نمیکرد راهِ رفت باشه یا برگشت. فوقش این بود که سرتاپا خیس میرسیدم به کلاس و تا یکی-دو زنگ بعدی خشک شده بودم. مامان که عادت کرده بود روزای بارونی یه موش آبکشیده رو دم در ببینه و راه بده توی خونه! بدبختی وقتی بود که برای بیرون رفتن وسط کلاس اجازه میگرفتم و میگفتن نه. نمیفهمیدن رفتن چند دقیقهای زیر بارونی که تو حیاط مدرسه غوغا به پا کرده رو ترجیح میدم به گوش دادن مزخرفات توی کلاس. ولی اغلب میرفتم و چند دقیقه بهانه پیدا میکردم برای زیر بارون وایسادن. و باز موش آبکشیده برگشتن سر کلاس. تو دانشگاه سختتر بود. بدتر از اینم مگه وجود داشت که موقع رفتن به دانشگاه مجبور بودم چتر بگیرم روی سرم؟! ولی عوضش موقع برگشت تلافی میکردم با چتر بسته!
بعضی وقتا دلم تنگ میشه. واسه اون وقتا که زل میزدم به زمینهای کشاورزی و درختا و تمام مسیر آهنگ گوش میدادم. چقدر بد بود که یهو وسط آهنگ برسی به ایستگاه. همیشه زودتر وسایلم رو جمعوجور میکردم و گوشی و هندزفری رو جمع میکردم و پول رو حاضر میذاشتم. یه بار هم یادم رفته بود که شاگرد راننده کرایهها رو جمع کرده و موقع پیاده شدن داشتم باز پول میدادم! بعد همه سوار تاکسی میشدن و من ازون پیادهرو قشنگه راه میافتادم سمت دانشگاه. واسه وقتایی که غذامون رو تو سلف نمیخوردیم و میرفتیم قسمت تقریباً دور افتادهای که دور تا دورش درخت کاج بود و گاهی اونجا ناهار میخوردیم.
نباید به خاطرهها فرصت بدی که دلتنگت کنن. وگرنه دیگه نمیشه متوقفاش کرد! همینطوری میبرنت به دورتر و دورتر. درِ تمام صندوقچههای خاکگرفته رو باز میکنن و خاطرههای زندانی با سروصدا میپرن بیرون و میچرخن دورت و بلندبلند بهت میخندن. اونقدر میخندن تا همهشون رو میریزی توی صندوقچه و باز درش رو میبندی و قفل میکنی و کلیدش رو پرت میکنی ته انباری.
برچسب : نویسنده : my-cloudy-sky22a بازدید : 172