" قفس "

ساخت وبلاگ
هر لحظه بیش‌تر اوج می‌گرفت. توی هوا پیچ و تاب می‌خورد. نگاهش فقط به بالا بود و لحظه‌ای به پایین نگاه نمی‌کرد. انگار که از زمین فرار می‌کرد و با تمام سرعت به سمت آسمان می‌گریخت. گاهی با دسته‌ی پرنده‌ها که از کنارش می‌گذشتند٬ همراه می‌شد و گاهی به تنهایی در ‌مسیر بادها پیش می‌رفت. رفته‌رفته احساس خستگی تمام جودش را پر کرد. با تمام توانِ اندکی که برایش مانده بود٬ چشم‌هایش را بست و رو به بالا اوج گرفت که ناگهان به شدت به جسمی سخت برخورد کرد...

هنوز چشم هایش بسته بود. نه اینکه نای باز کردن چشم‌هایش را نداشته باشد٬ نه. چشم‌هایش را بسته بود٬ سقوط کردن که دیدن نداشت. طولی نکشید که به سختی به زمین خورد. دردی سخت در تمام وجودش پیچید. احساس می‌کرد که دیگر همه چیز تمام شده. فکر می‌کرد با باز کردن چشم‌هایش٬ خودش را در بهشت خواهد دید. بهشتی که تمامش ابر بود و آسمان و خورشید. بهشتی که می‌توانست روی شاخه‌هایی که سر از ابر‌ها بیرون آورده بودند و به زمینی نمی‌رسیدند٬ استراحت کند و دوباره به راه بیفتد و در هوا پیچ و تاب بخورد و اوج بگیرد.

چشم‌هابش را آرام آرام باز کرد. چیزی جز خط‌های راه‌راهِ قفس پیش چشم‌هایش نبود...

 


موضوعات مرتبط: نوشته‌های خودم آسمون ابری من......
ما را در سایت آسمون ابری من... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-cloudy-sky22a بازدید : 179 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1396 ساعت: 13:31