هنوز چشم هایش بسته بود. نه اینکه نای باز کردن چشمهایش را نداشته باشد٬ نه. چشمهایش را بسته بود٬ سقوط کردن که دیدن نداشت. طولی نکشید که به سختی به زمین خورد. دردی سخت در تمام وجودش پیچید. احساس میکرد که دیگر همه چیز تمام شده. فکر میکرد با باز کردن چشمهایش٬ خودش را در بهشت خواهد دید. بهشتی که تمامش ابر بود و آسمان و خورشید. بهشتی که میتوانست روی شاخههایی که سر از ابرها بیرون آورده بودند و به زمینی نمیرسیدند٬ استراحت کند و دوباره به راه بیفتد و در هوا پیچ و تاب بخورد و اوج بگیرد.
چشمهابش را آرام آرام باز کرد. چیزی جز خطهای راهراهِ قفس پیش چشمهایش نبود...
برچسب : نویسنده : my-cloudy-sky22a بازدید : 179